انتظار...
قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام
که سال های سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام !
(قیصر امین پور)
با خود عهد بسته بودم که دیگر هیچ گاه از باران ننویسم
ولی آنگاه که باد بوی تو را در رویاهایم می پیچاند مگر می شود از باران نسرود؟
خواستم دیگر ترانه ای نسرایم خواستم دیگر با رویاهایم را زندگی نکنم
اما مگرمی شود توهمه رویایم باشی و من رویایم را ترانه نکنم
خواستم به راهی قدم گذارم که بازگشتی نداشته باشد تا دیگر به تو نیندیشم
ولی هر قدمم بر جای جای قدمهای تو بود پس چگونه باز نگردم
چشمهایم را بستم تا از برق نگاهت درامان باشم
اما رد نگاهت از پشت چشمان بسته هم تا انتهای خیالم امتداد یافت
اشکهایم بارانی شد و رویاهایم همه خیس حجم انبوه اشکهایم تا همیشه امتداد یافت تا انتهای آفتاب
باران می بارد باران یکریز می بارد ومن هنوز درباران به دنبال رد پایت هستم می ترسم
نکند باران رد پایت را بشوید و رد نگاهت را باور کن من هنوزهم ازتنهایی می ترسم
نظر یادتون نره ها، وگرنه میکشمتون بابا شوخی کردم بی جنبه ها